اخبار اخبار فرهنگی

«همه ما می‌خواستیم بیدار شویم»

تبلیغات بنری


«ردپای ابراهیم» مجموعه ای از خاطرات سفر محمد ناصری است که در سال ۱۳۷۲ منتشر و به عنوان بهترین کتاب سال ۱۳۵۳ انتخاب شد.

به گفته نویسنده، این کتاب فقط یک سفر خام نیست، بلکه در آن سعی شده تا حدی مسائل تربیتی حج را روایت کند، بنابراین این کتاب برای افرادی که قصد زیارت مشرف را دارند مفید است.

در بخشی از کتاب می خوانیم: به دیار شاعران رسیدیم. بیابان بود. بیش از یک میلیون نفر زیر یک چادر جمع شدند. خیمه بهشتی که بر سقف آن ستارگان گلدوزی شده بود و ماه فانوس درخشان آن خیمه بود. کوچکترین بی احتیاطی باعث می شود در بین بیش از یک میلیون نفر گم شوم. به همین دلیل همگی تپه بزرگ، فاصله تقریبی کوه بلند روبرویمان را انتخاب کردیم و همه با هم برای جمع آوری گوی های سنگی راه افتادیم. همه ما مجبور شدیم آن کوه را جستجو کنیم و هر کدام از ما هفتاد سنگریزه دست نخورده پیدا کردیم. این سنگ ها باید صاف و گرد باشند. اینها توپهای سنگی مبارزه سه روزه ما با نمادهای شیطانی سرزمین من بود. البته در این نبرد به چهل و نه گلوله بیشتر نیاز نداشتیم، اما به دلیل یک گلوله هفتاد گلوله دریافت می کردیم.

نمی دانم چه مدتی را صرف جستجوی بالای آن کوه کردم. اما وقتی هیچ یک از همراهانم را در اطرافم ندیدم به خودم آمدم. کمی نگران شدم و از کوه پایین رفتم. وقتی چهره لطیف استاد را دیدم خوشحال شدم. همچنین اولین سفر او بود. من برای او احترام خاصی قائل بودم. او از آزادی خواهانی بود که قبل از انقلاب به زندان افتاد و شکنجه شد. آقای سوره گلوله هایش را انتخاب کرد و به همین دلیل شروع کردیم. اما نشان ما که تپه بزرگی بود هنوز آنجا بود و خبری از ماشین و همراهانمان نبود.

آن شب در میان بیش از یک میلیون نفر گم شدیم، جمعیتی پراکنده، گروهی در خواب و عده ای در حال دعا و نیایش. ساعت ها در میان مردم راه می رفتیم. بارها فکر می کردیم که همراهان خود را یافته ایم. اما هر چه به آن نزدیکتر می شویم، ناامیدتر می شویم. در این میان فقط به امیدی که در دلمان بود خوشحال شدیم. بالاخره چند ساعت بعد از نیمه شب با دیدن ماشین و چند نفر از دوستانی که خواب بودند روحیه جدیدی به دست آوردیم. چون چندین بار از کنارشان رد شدیم و ندیدیم. داشتیم می خندیدیم. همان شب با استراحتی کوتاه به صبح رسیدیم.

صبح، هنگامی که خورشید اولین پرتو نور خود را به میان جمعیت فرستاد، گویی “فانوس شناخت” حمله در هوا روشن شده بود، همانطور که بدنه عظیم ارتش حرکت می کرد. راه کوتاهی برای یافتن چادرهای سفید با پرچم کشورهای مختلف بر فراز آنها بود. این چادرهای سفید بیشتر از زمین عرفات روی زمین می نشستند. باید سه روز را آنجا می گذراندیم. سریع صبحانه خوردیم و برای اولین نبرد به سمت نمادهای شیطان رفتیم.

فشار سیل جمعیت به حدی بود که در لحظاتی احساس می کردم حتماً پیرزن ها و پیرمردهای لاغر اندام آسیب خواهند دید. اگر دستورات خداوند در آن لحظه در دل ها نبود، گریه برخی به آسمان بلند می شد. چون مثلاً اگر طرف مقابلتان آرنجش را روی سینه‌تان بگذارد و با تمام وجود فشار آورد تا راهی به جلو باز کند، فقط می‌توانید با قفسه سینه و چشم‌هایی که می‌خواهند از بدنتان بیرون بزنند نفس بکشید. چند مشت به شانه ات بزند و به او بگویید که در شرف شکستن استخوان های سینه شماست. اما این سختی ها در عین حال شیرین و زیبا بود. همین که احساس کردی بین تو و خدا پرده ای نیست به شیرین ترین لحظات زندگیت رسیده ای.

پس از طی مسافتی به نمادهای شیطان رسیدیم. سه ستون سنگی که مردم آن روز با اولی و دومی کاری نداشتند و ستون اصلی را با گلوله هایشان هدف قرار دادند. گلوله های دستم را هم فشار دادم و جلو رفتم. خیلی جلو رفتی فقط چند قدم از آن ستون فاصله داشتم که احساس کردم سنگی به سرم خورد و درد همچنان در سرم می تپید که سنگ دوم به گوشه دیگری از سرم برخورد کرد. سریع در حالی که درد داشتم جلوی خنده ام را گرفتم برگشتم و با خودم گفتم: اشتباه کردند! اما تو هم چند قدم جلوتر از شیطان رفتی. برای مبارزه با شیطان لازم نیست چند قدم بردارید. قدرت رزمی باید افزایش یابد. و برای آن، بیست و یک سنگ دیگر.»

جایی که سنگ ها اصابت کرده بود ورم کرده بود. بعد از مدتی جای مناسبی پیدا کردم و هدفم را شروع کردم. یکی از جالب ترین چیزهایی که به نظرم رسید این است که از میان صدها توپ سنگی که در یک لحظه به سمت “نماد شیطان” پرتاب می شود، هر کدام گلوله خود را از بین همه گلوله ها و بعد از گلوله هفتم در بین گلوله ها می شناسند. او به علامت ضربه می زند، احساس عجیبی از شادی قلب آدم را پر می کند. احساس شکست دادن شیطان!

در قسمتی دیگر از این کتاب می خوانیم: «یک شب در خواب دیدم که یکی به من گفت: چقدر شراب می خوری و مردم عقلشان را از دست می دهی که بهتر است؟

گفتم: خردمندان برای رفع غم و اندوه دنیا چیزی جز این نمی‌آفرینند.

پاسخ داد: خودانگیختگی و بی حسی نباید آسان باشد. گفت: بگذار شاگرد کاشف باشد سپس به بوسه اشاره کرد و دیگر حرفی نزد.

ما همه محقق بودیم. همه می خواستیم بیدار شویم. همه با هم به سمت قبله حرکت می کردیم و عصر روز اول ماه ذی الحجه قلبمان سنگین شد و اشک هایمان خشک شد. غروب های جمعه همیشه تاریک است و این غروب تاریک ترین است. از پشت پرده اشک، گنبد سبز پیامبر(ص) را می دیدم که از او دور می شود و همه نگران یک عملیات بزرگ بودیم. به جای آوردن «حج». ما لباس رزم پوشیده بودیم. اما این بار نه لباس بسیجی خاکی که همه کفن پوشیده بودیم…»

تبلیغات بنری

khabarfarsi به نقل از توژال