اخبار اخبار فرهنگی

سعید اوحدی از اسارت در جنگ تا ریاست بنیاد شهید

تبلیغات بنری


به گزارش مجله توژال، سعید وحیدی رئیس جمهور به عنوان سرپرست بنیاد شهید و امور ایثارگران منصوب شد. به همین مناسبت مروری داریم بر زندگی رئیس جدید بنیاد شهید و امور ایثارگران.

سعید اوحدی متولد اسفند 1335 و دانشجوی رشته مهندسی برق در دانشگاه لانگ بیچ آمریکا بود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی به کشور بازگشت. با شروع جنگ تحصیلاتش را رها کرد. در مهر 59 در جبهه جنوب در قرارگاه «منذر شهدا» اهواز بود و دو سال بعد در عملیات پیش از سحر به اسارت دشمن درآمد. (برادرش در همین عملیات به شهادت رسید.) او در اکثر اردوگاه های اسرا از اماره، موصل و رمادی حضور داشت و در آخرین روز تبادل اسرا از تکریت 5 به وطن بازگشت.

تحصیلات متوسطه را در مدرسه الحشرودی به پایان رساندم. پس از آن در کنکور سراسری (1354) شرکت کردم و توانستم در دانشگاه های مهم کشور قبول شوم، اما چون در خارج از کشور هم امتحان دادم، برای ادامه تحصیل به آمریکا رفتم. من در دانشگاه ایالتی لانگویچ کالیفرنیا در رشته مهندسی برق تحصیل کردم. پس از ورود امام به ایران در 13 اسفند 57 یعنی 12 روز پس از انقلاب، با اولین پرواز دانشجویان ایرانی به کشور آمدم.

خانواده اصرار داشتند که برای ادامه تحصیل به آمریکا برگردم. از طرفی در اثر انقلاب کشور نسبت به روزی که من از ایران رفتم تغییر کرده است. بالاخره به آمریکا برگشتم اما ماندن در آمریکا برایم سخت بود. فضای غرب را نمی توان تحمل کرد. حدود یک سال درس خواندم و سپس در تابستان سال 59 به ایران بازگشتم.

اوایل جنگ (59) در مقطعی داوطلب بسیجی خرمشهر بودم. از طرف استانداری خوزستان (آقای گرهی) گروهی برای دفاع از شهر تشکیل شد و شهر خرمشهر شرایط خاصی پیدا کرد. در منطقه ای از اهواز به نام کوشهر که فرماندهان جنگ حضور دارند، توسط شهید علی رضا بنکدار جانشین گردان کامل آموزش دیدیم که برای آزادسازی منطقه غرب خرمشهر که در اشغال بعثی ها بود برویم. . طبیعتا نیروها در شرق خرمشهر نیز مستقر بودند.

یک روز در آبان که قرار بود عازم خرمشهر شویم، جلسه ای با حضور فرمانداری تشکیل شد و اعلام کردند خرمشهر اشغال شده و ما را به پایگاه «منتظر شهادت» چهارشیر منتقل کردند. اهواز. حدود دو ماه آنجا ماندیم و آموزش دیدیم، سپس از اهواز به جبهه های مختلف اعزام شدیم.

در سال 61 از شهرستان بروجرد اعزام شدم و به عنوان جانشین گروهان و فرمانده دسته اعزامی در این عملیات مسئولیت عملیات «دیباچه و فجر» را بر عهده داشتم.

عملیات طلوع اولیهاین اولین عملیات و بزرگتر از عملیات رمضان بود که وارد خاک عراق شدیم. بنا به دلایلی در همان شبی که در محاصره عراق بودیم مجبور شدیم وارد عملیات شویم و ساعت حدوداً 4:30 تا 5:00 بامداد بود که در محاصره کامل دشمن قرار گرفتیم، در حالی که این کار را نکردیم. بدانید آنجا عراق بود. ما را احاطه کرده است اما من به نیروهایم عقب نشینی را اعلام کردم، زیرا با مهمات مشکل داشتیم و ارتباط رادیویی بین ما تقریباً قطع شده بود. وقتی دشمن رابطه ما را با عقب قطع کرد، طبیعی بود. اما با معاونم شاکر شایسته دوست نیروها را عقب کشیدیم و در حین برگشت تعدادی از دوستان که در سنگر داخل سنگر مستقر بودند با ما تماس گرفتند و گفتند عراقی ها راه های پشت جبهه را بسته اند. تا حدود نه صبح مقاومت کردیم.

بهتره یه خاطره براتون بگم شهید شاکر شصتع معاون گروه ما بود. روح عجیبی داشت. یادم هست کلاه قرمزی بر دوش داشت و حسینیه نزدیک سنگر ما بود. شبی نبود که ما شاکر را آنجا ندیده باشیم. صورتش از اشک در چشمانش خیس شده بود. او نماز شب می خواند و ما در نماز صبح او را می دیدیم.

یک روز دستور داده شد که سه برادر با هم در عملیات شرکت نکنند. دو تا از برادرانم در جبهه بودند. یکی از آنها رادیو «فنی و مهندسی» بود و برادر دیگرم منشی گردان و مسئول تبلیغات. همچنین دستور دادند که در حین عملیات فرمانده و افسر تبلیغات در یک عملیات شرکت نکنند و در خط عقب قرار گیرند. فرمانده گردان با چشمان درشت به سمت ما آمد. تصمیم گرفتیم مسئولیت تبلیغات را به شاکر محول کنیم و آقای مسعود منشی شد.

برای همه روشن بود که شاکر شهید می شود. صبح که داشتم به دوستانم درس صبح می دادم، با شاکر شوخی می کردیم و یکی از تمرینات صبحگاهی را «شهید شاکر» می نامیدیم. ما به او می گفتیم «شهید شاکر»!

شب هنگام که به سمت خط حرکت می کردیم، شاکر کنارم ایستاده بود. او به من گفت: «من خواب این جاده را دیدم که همه سوار یک ماشین شدیم و در همان جاده رفتیم، اما خوابم عجیب بود: «کامیونی که در جاده جنگلی حرکت می کرد ناگهان به سمت چپ پیچید و همه بچه ها افتادند به دره.»

در کامیون حرکت می کردیم که خوابش را تعریف کرد. از شهید شاکر پرسیدم: بعد از آن چه شد؟ وی گفت: در ته دره دریاچه ای بود و در کنار این دریاچه باتلاقی بود که وقتی کامیون رفت عده ای به دره افتادند و آب صاف بود و عده ای به باتلاق های کنار دره افتادند. آن.” دریاچه به شوخی به شاکر گفتم: «تو باید در آب زلال افتادی و من در باتلاق بودم؟»

من نفهمیدم توضیحش این بود که شاکر در همین عملیات شهید شد. صبح شاکر شهید شد و ما هم در باتلاق صدام افتادیم. خواب تعبیر شده است.

ابتدا ما را به العماره عراق بردند، سپس به بغداد بردند و پس از بازجویی به موصل بردند. حدود هشت ماه را در موصل گذراندیم.

به محض ورود، تونل مرگ را با 30-40 نفر از خشن ترین افراد تشکیل دادند. آنها با شلاق، کابل، چوب و فلز به سر و صورت ما حمله کردند. برای ما این اجرا دلیل دیگری بود بر اینکه ما در این مکان زندانی به حساب می آییم و سر ما را می زدند. لباس اسیر می پوشیدند. آنجا احساس کردیم که باید زندگی جدیدی آغاز شود و از روحیه خانواده ها لذت بردیم. در اردوگاه هایی مانند موصل 2، 3، 4 (پادگان خارج از شهر)، رمادی و بین القفصین که بین انبار و الرمادی قرار داشت، رفت و آمد می کردم.

بعد از اسارت به ادامه تحصیل پرداختم. همزمان مدیر کل ستاد آزادگان و نماینده تام الختیار در ستاد آزادگان استان فقیه بودم. از سال 70 شروع به تحصیل کردم و در سال 72 بقیه واحدهای آمریکا به دانشگاه صنعتی تهران منتقل شد و رشته تحصیلی من از مهندسی برق به مهندسی عمران منتقل شد و در رشته مهندسی عمران در دانشگاه تهران به پایان رسید.

مجموعه ای به نام شرکت اقتصادی آزادگان راه اندازی کردیم. این گروه سرمایه گذاری شامل 15 شرکت است که من چندین سال است که مدیرعامل و رئیس آن عنوان بوده ام که رقم بسیار زیادی است. یکی از مهم ترین شرکت های آن صنایع غذایی مینو است. این گروه در استان های سیستان و بلوچستان، فارس، قزوین و تهران فعال است.

مدت ها، تقریباً 15 سال بعد از اسارت، در حوزه سازمان جهانگردی و جهانگردی ایران فعالیت می کردم و سه سال مشاور استاندار در یکی دو استان و مدیر کل لرستان و استان بودم. استان های مرکزی در ستاد آزادگان معاون برنامه ریزی در حوزه ستاد آزادگان بودم و به عنوان نماینده حجت الاسلام والمسلمین ابوترابی در ستاد آزادگان و از سال 1390 تا 1393 در سازمان حج و حج منصوب شدم.

تبلیغات بنری

khabarfarsi به نقل از توژال